رادین جون رادین جون، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 6 روز سن داره

♥ رادین♥جوانمرد کوچولو♥

28 آبان- رفتیم اراک و برگشتیم :)

سلااام نفس مامان عسلم من و تو مامی هفته گذشته رفتیم اراک و امروز برگشتیم... جالب این بود که روزی که میخواستیم بریم ...بلیط ساعت 9 داشتیم...منم تصمی داشتم 8 و نیم تو رو بیدار کنم...تازه کلی هم ناراحت بودم که خیلی زوده..آخه تو همیشه تا 11 خوابی... اما یکهو تو ساعت 7 صبح بیدار شدی و برای اولین بار دیدی که بابا رفت سرکار...گفتم بخواب...گفتی نه...بریم بگردیم بریم بیرون... من: آخه ما هیچوقت قبل از رفتن به اراک بهت نمیگیم چون تا بهت بگیم اصرار داری زودتر بریم... نمیدونم خواب دیده بودی یا... با ذوق میگفتی بریم اراک...بعد گفتی مهسا و افسانه دلشون برای من تنگ شده؟؟گفتم آره تو چی؟؟گفتی ...
28 آبان 1393

18 آبان -رادینی ماااا

سلام نفسم خدا را صد هزار مرتبه شکر...بهتری... وای که این سه هفته مثل کابوس بود برام... عشقم بابا برات یه کارتون دانلود کرده به اسم گلبولهای سفید... و تو عاشقشی روزی یکی دوبار میبینیش... کلا یاد گرفتی که کار گلبولهای سفید تو بدن چیه... فدات شم که اطلاعات عمومیت اینقدر بالاست... تا میخوایی یه چیزی بخوری میگی مامان این گلبول سفید داره؟؟ یا اینکه میگی کمک گلبول سفیدا میکنه؟؟ شیر میخوری و میگی چون سفیده پره گلبول سفیده... از این طریق تونستم یه سری چیزا به خوردت بدم...اما این ترفندم باعث نشد تا تو میوه خور بشی متاسفانه... کارتون گارفیلدم خیلی دوست داری...و از ا...
18 آبان 1393

12 آبان-تاسوعا و یه رادین بیحال :(

سلام نفسم الهی مامان فدات بشه که امروز دقیقا دو هفته است که تو مریضی... دو هفته پیش که دوستای من اومدن خونمون...با اینکه هوا بارونی و نسبتا سرد بود ...اما مثل اینکه خیلی گرمشون بود...تا رسیدن خونمون اول گفتن بخاری هارا خاموش کنین... دوباره گفتن نه هنوز گرمه پنجره را باز کنین...خلاصه که پنجره باز شد و با وجود باز شدن پنجره بازم مانیا کوچولوی 4 ماهه موهاش خیس عرق بود...نمیدونم طفلی بچه چش بود... خلاصه تا از خونمون رفتن..به نیم ساعت نکشید که من یکهو به انفلو آنزای شدیدی مبتلا شدم... یعنی وحشتناک هااا...گلاب به روت کلی بالا اوردم و تو تب سوختم... با وجود مراقبتهای شدید من،بازم تو ویروسو از...
12 آبان 1393

اول آبان-سه ساله شدیم

پسر خوشگلم امروز دقیقا خونه مجازیت،سه ساله شد... زمانیکه این وبلاگ درست کردم.تو 7 ماهه بودی ... الان دیگه اقایی شدی واسه خودت...چند روز پیش در  حال آپ کردن وبلاگت بودم که اومدی کنارم و گفتی بده خودم وبلاگمو آپ کنم... من: تو: چه خوبه اولین پست وبلاگت که با دستهای کوچولوی خودت آپ بشههههه...   عشق 7 ماهه من.... عشق 3 سال و 7 ماهه... گلم سه روز پیش یکی از دوستان من با نی نی اش اومدن خونه ما... دخمل دوستم که اسمش مانیاست،4 ماهشه... و تو با دیدن مانیا سریع رفتی لباس پلیستو پوشیدی و تفنگ و دستبند پلیسو آوردی و گفت...
2 آبان 1393
1