28 آبان- رفتیم اراک و برگشتیم :)
سلااام نفس مامان عسلم من و تو مامی هفته گذشته رفتیم اراک و امروز برگشتیم... جالب این بود که روزی که میخواستیم بریم ...بلیط ساعت 9 داشتیم...منم تصمی داشتم 8 و نیم تو رو بیدار کنم...تازه کلی هم ناراحت بودم که خیلی زوده..آخه تو همیشه تا 11 خوابی... اما یکهو تو ساعت 7 صبح بیدار شدی و برای اولین بار دیدی که بابا رفت سرکار...گفتم بخواب...گفتی نه...بریم بگردیم بریم بیرون... من: آخه ما هیچوقت قبل از رفتن به اراک بهت نمیگیم چون تا بهت بگیم اصرار داری زودتر بریم... نمیدونم خواب دیده بودی یا... با ذوق میگفتی بریم اراک...بعد گفتی مهسا و افسانه دلشون برای من تنگ شده؟؟گفتم آره تو چی؟؟گفتی ...